چون يک چندي بر اين برآمد
شاعر : جامي
دودش ز دل حزين برآمد | | چون يک چندي بر اين برآمد | ميزد به حريم دوست گامي | | بگرفت به کف شکستهجامي | صد دلشده بيش ديد آنجا | | آن دلشده چون رسيد آنجا، | در يوزهگرش ز خوان انعام | | بر دست گرفته کاسه يا جام | مييافت به قدر خود نصيبي | | هر کس ز کف چنان حبيبي | عقل از سر و، جان ز تن رميدش | | مجنون از دور چون بديدش | آورد او نيز جام خود پيش | | چون نوبت وي رسيد، بيخويش | کارش نه چو کار ديگران ساخت | | ليلي وي را چو ديد و بشناخت | کفليز زد و شکست جامش | | ناداده نصيب از آن طعاماش | گويا که جهان به کام خود ديد | | مجنون چو شکست جام خود ديد | چون راه سماع ساخت مستاش | | آهنگ سماع آن شکستاش | ميزد با خود ترانهاي خاص | | ميبود بر آن سماع، رقاص | عيشي به تمام شد ميسر! | | کالعيش! که کام شد ميسر! | وز سنگ ستم شکست جامم | | همچون دگران نداد کامم | ز آن جام مرا شکست تنها | | با من نظريش هست تنها | جانها شده مزد دست او باد! | | صد سر فدي شکست او باد! | |
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}